گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، برشی از رمان «سی مرد و سی مرغ» (برگزیده هفدمین دوره دو سالانه کتاب سال دفاع مقدس ۱۳۹۶) نوشته اکبر صحرایی است:
... تو چشمان بابا زل می زنم.
می گوید:سه فرسخ از خونه ت دور نشدی، اون وقت می خوای بری قلهٔ قاف !
- ها بابا، قلهٔ قاف هم می رم.
- بچه، جبهه حلوا تقسیم نمی کنن!
- چرا بابا، حلوا هم می دن، اون جا همه چی صلواتیه.
بچه های توی اتوبوس می خندند. خنده از دهن و گودی کنار لب بابا هم، سرریز می شود پایین، توی چشمانش اشک و التماس می بینم. قطرهٔ بعد و بعدی اشک روی گونه آفتاب سوختهٔ بابا قل می خورد پایین. برمی گردد و یک دور همه را زیر نظر می گذراند. صدای شوفر بالا می رود: «پدر باید حرکت کنم. عجب بدبختی ای گیر کردم.»
بابا به چشمم خیره می شود.
- بیا پایین، بزرگ تر شدی بعد!
- جنگ تموم می شه بابا!
تیر و ترکش های آخرش را درمی کند.
- بیای پایین برات زن می گیرم.
از خودم وا می روم و تند عکس العمل نشان می دهم.
- زن می خوام واسهٔ چی؟
- پس بمان درست رو بخون!
- درس بخونم که چی بابا؟
- بری دانشگاه.
- دانشگاه به چه دردم می خوره؟
- برای خودت آدم حسابی می شی و زندگی خوب پیدا می کنی!.
- بعدش چی؟
بابا از نو، از کوره در می رود و فریاد می زند: «بعدش می میری و منم راحت می شم»
خدا می گذارد توی زبانم: «خب باباجان، این همه عمر بی خود تلف کنم که چی؟ همین الان دارم میان بر می زنم و می رم جبهه، بمیرم.»
بابا سبیل جو گندمی اش را با دندان می جود، نفس عمیقی می کشد.
- باشه باباجان؛ برو به سلامت!
ذوق زده می گویم: «تو رو به علی، راضی شدی بابا؟»
- ها باباجان! با این زبونی که تو داری، مطمئنم عزرائیل رو هم سر کار می ذاری و سالم برمی گردی خونه»